خاطرات یک جوان کهنه دل
روزنه ی نوری را در اتاق تاریک خود می بینم آری روزنه با صدایی آرام امید را در گوشم فریاد میکند ، میگوید از جایم بلند شوم و نوشتن را کنار بگذارم ، اما من برای نوشتن آفریده شدم ، برای تلخ کردن کام دیگران ، تو اسمش را سادیسم می گذاری و من درد و دل تو با دوست عزیزت همصحبتی و من با نوشته های تاریکی که حتی آن بازتاب نور کوچک را در خود گم میکنند راستی آن روزنه ی نور کجاست؟ تنها زمانی میتوانم آرامش یابم که به خواب ابدی فرو بروم ، به امید آرامش تنها شبی میتوانم چشمانم را آسوده ببندم که هیچ اندوهی را در چشمان کسی نبینم ، به امید آن شب تنها روزی میتوانم به تمام کار هایم رسیدگی کنم که رویا هایم را در دست داشته باشم ، به امید آن روز تنها دلخوشی ام وجود دستان پدرم روی شانه ام و وجود سرم روی شانه ی مادرم است ، به امید سلامتیشان تنها قدرت دهنده به من زبان شیوای برادرم میباشد ، به امید موفقیتش تنها و تنها و تنها امـّید و رهـا هستند که مرا در می یابند و آرامش را با سخنانشان به من میبخشند ، به امید سربلندیشان با این همه ، اکنون تنها هستم! دلنوشته ای از ایهام
ثبت در دو شنبه 21 ارديبهشت 1394برچسب:روزنه,امید,نور,دلنوشته,روزنه نور,آرین هوشنگی,ایهام,دلنوشته, توسط ایهام | |