لثه ی خونی

لثه ی خونی
دلنوشته

خاطرات یک جوان کهنه دل

تا جایی که یادم می آید تا 10 سالگی هر هفته یک بار دهانم پر از خون بود حال به هر دلیل یا اختلاف نظر یا مخالفت یا حسادت یا زورگویی

روزی پدرم مرا برد به خانه ی قدیمیمان ، در نقطه به نقطه اش داستان کتک خوردن از پدرش را تعریف میکرد ، تفاوتها بین دو نسل فوران میکرد

اون روز تصمیم گرفتم دیگر لثه هایم رنگ خون نبینند مگر به دست پدرم

از آن به بعد تا 15 سالگی ماهی یه بار لثه ام خونی بود

 

(برداشت آزاد)

ایهام

ثبت در چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:خونی,لثه ی خونی,لثه,پدر,آرین هوشنگی,آرین,هوشنگی, توسط ایهام | |

گاهگداری دفتری که از خاطراتم چرکین شده را ورق میزنم تا مبادا اشتباهی کرده باشم و به دلیل اشتباهم کسی از من آزرده باشد

روزی دفترم را ورق میزدم که ناگهان چشمم به کلمه ی پیرمرد خورد ، علی رغم کنجکاوی زیادم نسبت به جملات بعد از این کلمه شروع به خواندن خاطره از اول نمودم

چرک ها را روی ورق اینطور نگاشته بودم:

امروز با جمعی دوستان در کوچه ی خانه ی محمد ایستاده بودیم که از دور پیرمردی را دیدیم که در حال رقص است ، انگار با صدای آهنگ تلویزیون تبلیغاتی کمی آنطرف تر که در خیابان اصلی بود همراهی میکرد ، رضا گفت : بچه ها نگاش کنید ، سر پیری و معرکه گیری ، محمد گفت بزاز باشی رو داری؟ خوش به حال همسرش هر روز میخنده ، سعید گفت کمدی امروزمون هم جور شد ، محسن گفت بریم بپرسیم بابا کرم هم میرقصه برامون؟ ، من گفتم باید بره تی وی پرشیا مسابقه ی رقص شرکت کنه اونجا قدرش رو میدونن ، راستی چه جالب اسم تمام دوستانم به زبان عربی میباشد! دقت نکرده بودم ، خلاصه که امروز روز پر خنده ای برایمان بود

نهم خرداد ماه سال نود و یک

 

و اما چرا؟ چرا در پیروی از دوستانم این را گفتم؟ انسانیت کجاست ، حتی در این صفحه ی چرکین از کلماتم یک بار نپرسیدم چرا این حرف را زدم ، یک بار از خود گله نکردم ، چرا دستگیرش نشدم ، دستگیر مردی که غرور خود را به خاطر فقر کنار گذاشت تا سرش جلوی فرزندش خم نباشد ، این است انسانیتی که از آن دم میزدم؟

امروز رفتم به همان کوچه تا از او طلب بخشش کنم بابت این حرکتمان ، او را ندیدم ، گفتم شاید دیر تر بیاد ، به کمر و یک پایم را به دیوار تکیه دادم ، فندکم را از جیب در آوردم و سیگاری روشن کردم تا لحظات انتظار برایم زودتر بگذرد ، این سو و آن سو را نگاه میکردم تا شاید او را ببینم ناگهان دیدم کنار سرم یک کاغذ چسبیده به دیوار ، شروع به خواندنش کردم

آری ، زنده یاد عبدالحسین بزاز ، و روبانی مشکی رنگ گوشه ی عکسش

مراسم : چهار شنبه خیابان فردوسی حسینیه ی عظیمی جنب رستوران سیب ، ساعت چهار و سی دقیقه

فردا با چه رویی در مراسمش حاظر شوم

و حواسمان باشد که چقدر زود دیر میشود

تراژدی تلخی که ساخته ی ذهن ایهام بود.

ثبت در چهار شنبه 6 خرداد 1394برچسب:چقدر زود دیر میشود ، ایهام ، خاطره ، خاطره نویسی ، تراژدی ، اعلامیه, توسط ایهام | |

سیاست جدیدیست به بند کشیدن حق و در ماتم نهادنش.

این روز ها این سیاست رو ترکشی میتوان حساب کرد که به تک تک نقاط کشور اصابت کرده.

اگر آرام بمانم چه میشود؟

اگر فریاد زنم چه؟

سیاه بخت آنکه دل را زاده ی درد کرد و حرف را زاده ی بستن دهان

در پناه حق ، ولی حق من

این است ثمرات دین ، حق تو با حق من متفاوت است

ثبت در یک شنبه 3 خرداد 1394برچسب:دین ، ثمره ، حق ، سیاست ، کشور ، ایران, توسط ایهام | |



لثه ی خونی

Instagram