دلنوشته
خاطرات یک جوان کهنه دل
روزنه ی نوری را در اتاق تاریک خود می بینم آری روزنه با صدایی آرام امید را در گوشم فریاد میکند ، میگوید از جایم بلند شوم و نوشتن را کنار بگذارم ، اما من برای نوشتن آفریده شدم ، برای تلخ کردن کام دیگران ، تو اسمش را سادیسم می گذاری و من درد و دل تو با دوست عزیزت همصحبتی و من با نوشته های تاریکی که حتی آن بازتاب نور کوچک را در خود گم میکنند راستی آن روزنه ی نور کجاست؟