زندان قصر

زندان قصر
دلنوشته

خاطرات یک جوان کهنه دل

در کوچه های باریک ذهنم قدم می زدم ، ناگهان خودم را روبروی زندان قصر یافتم ، حیاطش واضح دیده می شد
چند سرباز که تعدادشان برایم مبهم بود روبروی یک ستون چوبی ایستاده بودند . چند نفر را هم می دیدم که چشمانشان بسته بود و داشتند سیگار می کشیدند ، طوری با لذت کام می گرفتند که انگار آخرین نخ سیگارشان است
در همین حین دیدم سربازی یکی از این افراد را با خود برد و به چوب بست ، رئیس زندان دستور تیر را صادر کرد. نمیدانم چرا سربازان به دیوار تیر میزدند ، فرد بسته شده به چوب انگار جان نداشت ، اما لباسش هم خونی نبود . دیگر مردانی که چشمانشان بسته بود هراسان دیده می شدند . فرد بسته شده به چوب گویی غش کرده بود ، شاید هم سکته. او را باز کردند و بردند داخل ساختمان زندان ، به همین ترتیب با دیگران نیز همین کار را میکردند ، به راستی که روش زیبایی برای شکنجه بود ، روشی نوین در شکنجه ی روحی برای اعتراف گرفتن از مردان سرزمینم
یادش شوم باد
 
مروری بر خاطرات شخصیت در خیال پرورانده ی ایهام  
ثبت در دو شنبه 15 ارديبهشت 1394برچسب:زندان,قصر,زندان قصر,شکنجه,ایران,وطن,ایهام,خاطره,دلنوشته, توسط ایهام | |



زندان قصر

Instagram