لبخند

لبخند
دلنوشته

خاطرات یک جوان کهنه دل

در کوچه پس کوچه های خاطراتم به دخترکی برخوردم که مرا با بغض نگاه میکرد ، از احوال غمگینش پرسیدم و گفت ببین یه گل ازم بخر قول میدم مزاحمت نشم ، به خدا قول میدم

بغضم ترکید ، اشکم جاری شد ، مرد مغرور دیروز ، امروز در مقابل ده ها تن از همسایگانش اشک میریخت

دستی به صورت دخترک کشیدم و گفتم: چرا اینقدر اصرار داری که ازت گل بخرم؟

پاسخ داد: اگه بیست تا گل تا ساعت 12 نفروشم آقا شهروز منو میزنه

گفتم: این آقا شهروز کیه؟

گفت: بابا همونی که منو اینجا پیاده میکنه ، اون ماشین سبز خوشگله رو داره (منظورش پژو 405 یشمی بود)

ازش تمام گلها را خریدم ، تمام هزینه ی آرایشگاه و تعمیر ماشین را به دخترک دادم و به خانه بازگشتم

راس ساعت 11:30 کشیک ایستاده بودم تا ببینم چه کسی دنبالش می آید

مردی با کت و شلواری کهنه از ماشینی پیاده شد و سمت دخترک رفت دست او را گرفت و با خود برد به سمت ماشین ، چنان بی رحمانه او را میکشید که دخترک مجبور بود قدم هایش را دو تا یکی برود

درون ماشین پسرکی بود که از پنجره دستش را برای من تکان میداد و لبخند میزد

اولین لبخندی که دلم را لرزاند!

 

ایهام



نظرات شما عزیزان:

نسیم
ساعت10:09---6 خرداد 1394
در ضمن ....

زندگی مردم کرده چند وقته ....


در امتداد باران
ساعت6:27---24 ارديبهشت 1394
چه دنیای بی رحمی است
حتی به کودکان هم رحم نمی کند ...


تنها
ساعت11:47---23 ارديبهشت 1394
حتی دوباره لبخند زدن هم دل میخواهد که من دیگر ندارم !
پاسخ:روزگار است دیگر


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ثبت در سه شنبه 22 ارديبهشت 1394برچسب:لبخند,کودکان کار,فقر,فقیر,ایهام,دلنوشته,خاطره, توسط ایهام | |



لبخند

Instagram